باران
دلم باران می خواهد
و چتری خراب
و خیابانی که
هیچگاه به خانه ی تو نرسد...
بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟
دور شدم
دور تر از دور دست ها
پس ...
رد پایم را جستجو نکن
دیگر ردی نمی بینی
خانه نشینم کرد
آنکه برایش خانه ای از عشق ساختم ...
فریاد میزنم
به اندازۀ تمام سکوت هایم
اشک میریزم
به اندازۀ تمام بغض هایم
در آغوشَت میگیرم
به اندازۀ تمام دلتنگی هایم
و تو به اندازۀ تمام خنده هایت
به سادگی اَم بخند
تنها فراموشم نکن
همین ...
1
این هم از بهار
پس چرا سبز نمیشود چراغ رابطه؟!
از کدام خیابان
به تو باید رسید؟!
2
آفتاب پرستِ بی شرمیست روزگار؛
روزهایِ بیتو را
چنان ماهرانه رنگ میکند
که گاه باورم میشود
بهار را !
3
اگر رفتنت را
از آنطرف که میآیی شعر کنم
بهار میشود پاییز
اشک شوق میشود گریه جدایی
این روزها
آنقدر شکسته ام که حتی
به ضربه های تیشه ات می خندم
می گویی برو
می خندم
میگویی در دلت جایی برای من نیست
می خندم
حتی می گویی دوستت ندارم
و باز هم می خندم
عزیزم
مگر گریه های این چند سال به کارت آمده
که ضربه هایت را محکم تر میزنی ؟
نگران نباش
خنده هایم از سرمستی نیست
درد که زیاد شد
دیگر آزارت نمی دهد
قلقلک میدهد احساس بی پناهت را
درد نکشیده ای تا بدانی چه می کشم
جايــــــــــــم را با کسي پر خواهي کرد
او هم تو را خواهد بوسيد
و به تو خواهد گفت که زيبايي
اما به مرور از تک و تاخواهي افتاد
چون نه بوســـــــــههايش مغناطيس بوســــــــــههاي مرا
خواهد داشت
نه شعر ميداند چيست
که زيبـــــــايي مفردت را مضاعف کند در جمع
حالا برو ....
همین حالا برو
از فکرم
از روحم
از تک تک نفس هایم فاصله بگیر
خسته شدم از تو
از تو که میگفتی
"فقط با معرفت باش"
حالا مدتهاست که فکر می کنم باید بروی
از ذهنم دور شو
مرا با غزل تنها بگذار
سمت ما نیا
زیر خاک برای تو زیادی خوب است!
تپیدن را
به شوق دلربایی،
دل سپردن را
دلم از یاد بردُ
به خاک سرد تنهایی
به دالان طویل ناامیدی ها
سپردُ
چون طلسم شومِ خاکستر،
به زیرش آتشی پنهان
بسوزاند پیکرم را بی صدا،
بی غم
بدون هیچ دردی
بدون ذره ای سوزش
بجز دردی
ز زهر شومِ تنهایی
که می بلعد،
نوای تازه ی دل را
تمنا کنم صدایم را
طنین دلنواز این نگاهم را
صدایم کن
بخوان با من
که فریادم
ز بیداری
ز هوشیاری
ز ظلم جویباری خالیُ بی کس
ترک خورده استُ
سخت می سوزد
ز سوز سرد تنهایی!
میگفتم از تنهایی می ترسم، از اینکه بی تو باشم می ترسم
از اینکه روزی برسد که تورا نداشته باشم می ترسم
از اینکه روزی برسد که مرا نخواهی می ترسم
اما هیچ وقت یادم نبود از هرچه بترسی به سرت می آید....!
تنها بودن قدرت میخواهد
و این قدرت را کسی به من داد
که روزی میگفت
تنهاییــــــــــــــت نمیگذارم...
پاییز زندگیم را پشت تمام
دغدغه ها چال میکنم
گذشته ام مرد
از زمان رفتن تو
میان سلول انفرادی
کنار دیوار
چال کردم خاطرات را
بی تو بودن را
از با تو بودن آموختم
بی بهانه رفتی
بی صدا شکستم
پهلو به پهلو
خیابان ولیعصر
اتفاقی که نیفتاد
و من
که دود شدم با آخرین پک سیگارت !!
حالا سالهاست
نیشخند میزنم
به تمام دست های گره خورده، سیگارهای نیم کشیده
و جمعه هایی که بادکنکی باد می شود انگار
در حجم تنگ گلوگاهم !
غم
این حرامزاده ی بی پدر
این زالوی پیر
این درخت بی ثمر
بی تو
وحشیانه در انحطاط رگ های خسته ام
ریشه دوانده است !
ثانيه ثانيه مي كشم لبخند دل انگيزت را
كنار سكوت سفيدي كه دل صفحه ام را پر مي كند
ثانيه ثانيه
عكس يادت را مخملي مي كنم تا طاقچه عادتم رنگي رنگي باشد
دلم از نبودنت به اندازه تمام تنهايي هايم مي شكند
اما باز كنار همان يادت سفره خاطره هايت را پهن ميكنم
و كنارش حافظ مي خوانم تا سال دلتنگي هايم تحويل شود
حول حال من را تو خوب مي داني
يادم هست آنروزهايي كه مات نگاهت مي شدم و تو فقط مي خنديدي
كجايي تا كنار هفت سين تنهايي ام به سفره بي انتهايم بخندي؟
كجاست دفتر شعرهاي من؟
ثانيه ثانيه مي كشم عكس نگاه دلبرانه ات را
دلم سكوت بي اندازه ات را مي خواهد
ميان ياد من و دستهاي تو و طعم آغوشي كه هرگز نچشيده ام
فاصله اي نيست
نگاه كن من درون تو مي تپم....
گفتند بر تلخی ها چشم ببند و
صبور باش.
روزی بالاخره
آنهمه شادی پنهان صدایت می زنند...
حالا سالهاست
با چشمان بسته می روم
می شمارم
و فریاد می زنم...
"بیاااااااااا م م م" ؟
تمام تنم درد می کند از این ثانیه های بی خبری از تو
خاطره هایت هنوز بر سر در آبی ایوان چشمانم پابرجاست
وچون نی لبکی محزون با غم من همنوایی می کند
بیا تاکه از عطر خاطره هایت سرشارم
تا که بوی خاطره هایت به مشامم خوشایند است
تا که سردی این زمستان بی تو به اعماق استخوانم نفوذ نکرده
تا که طعم بوسه هایت هنوز بر لبم جاربیست
این منم که دارم
بازاز تو و برای تو می نویسم
صدایم کن
تا که عشق جاریست
تا که نام تو بر لب من جاریست
نگذار سردی این فاصله ها مرا از تو و تو را از من بگیرد
صدایم کن دوباره
تا که خاطره هایت آبی است
برگرد و صدایم کن
بگذار خیس از باران کلام تو شوم
اینجا که باران ببارد
وقتی تو نباشی
هیچ کدام از خاطره هایم را نیز نمی خواهم
اگر تو نباشی این باران دیگر خاطره نخواهد شد
بار دیگر صدایم کن
صدایم کن
چه رسم جالبی است:
محبتت را میگذارند پای احتیاجت
صداقتت را میگذارند به پای سادگیت
سکوتت را میگذارند به پای نفهمیت
نگرانیت را میگذارند به پای تنهایی ات
و وفاداریت را پای بی کسی ات...
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت می شود که:
تنهایی و بی کسی و محتاج...!